زیر پاهای زائران
به بچهها گفتم: «از روش بپرید که کثیف نشه.»
یک پارچه سفید بود. پهنش کرده بودند وسط جاده!
«لابد مال یکی از همین موکبهاست. باد با خودش آورده.»
داشتیم یکی یکی از روی پارچه میپریدیم که یک نفر بدو بدو آمد،
دستمان را گرفت و از روی پارچه ردمان کرد!
تازه فهمیدم که پارچه را باد نیاورده، مرد عرب کفنش را
زیر پای زائرهای اباعبدالله پهن کرده است.
نظرات شما عزیزان: